مشق عشق

یه روزی می آیی و می بینی که آخر جاده یه نفر تنها ایستاده و منتظرته

مشق عشق

یه روزی می آیی و می بینی که آخر جاده یه نفر تنها ایستاده و منتظرته

سکوووت گاهی بلندترین فریاد است !

عشق رازی است مقدس

رازی که برای عاشقان ناگفته می ماند

و برای آنان که عاشق نیستند

لطیفه ای است سرد و بی روح


گلی خوشبو رسید به دستم

روزگارم آبیست نه به اندازه ی آبی نگاهت ای دوست !

روزگارم سبزست نه به سر سبزی روزهای پر از خاطره و بارانی !

من نه آن شوق نگاهی که تو دادی به نگاهم دارم ...

و نه گرمی دو دستی که فشارد جانم ...

سفرت بخیر مسافر !

=================================


دیدن خط کلامت نیمه  شب خواب ربود از سر من // خواندن بندبند کلامت دیده کرده خونفشانم گل من


درد دوری و خاک سرد غربت  همه  را نیک ببخشم بازم //  شاید آن دوست نگاهش ببرد حال خماری بازم  






بوی مریم

اینجایی که هستم هوا  دود نداره،خوبه،

کمی گرمه اما حس سرد دور از تو بودن رو جون نمی بخشه

تازه دارم ساکن می شم، 

نمی دونم چرا دنبال گل فروشی گشتم اما هر چی دوروبر رو رفتم پیدا نشد

اما هنوز بوی مریم ها نزدیکه نزدیک.... .

دریای آبی رنگ

از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها     آواز    بیآهنگ  میخوانند

گاهی  قناریها  اگر  در  باغ  هم  باشند
مانند مرغان قفس   دلتنگ   میخوانند

کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها  مرگ مرا نیرنگ میدانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی  سنگ  میخوانند

این  ماهی  افتاده    در  تنگ  تماشا  را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند

دلتنگم

دلتنگم ... قرارمان فصل انگور ...
شراب که شدم بیا ...
تو جام بیاور ...
من جان ...!