مشق عشق

یه روزی می آیی و می بینی که آخر جاده یه نفر تنها ایستاده و منتظرته

مشق عشق

یه روزی می آیی و می بینی که آخر جاده یه نفر تنها ایستاده و منتظرته

کفشهایم کو؟


باید امشب بروم


کفشهایم کو؟

چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه‎ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‎ها می‎گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه‎ی سبز پتو خواب مرا می‎روبد

بوی هجرت می‎آید
بالش من پر آواز پر چلچله‎ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه‎ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد

باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‎ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه‎ی یک ابر دلم می‎گیرد
وقتی از پنجره می‎بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه می‎خواند

چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره‎ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *

و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟

باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟

سکوووت گاهی بلندترین فریاد است !

عشق رازی است مقدس

رازی که برای عاشقان ناگفته می ماند

و برای آنان که عاشق نیستند

لطیفه ای است سرد و بی روح


گلی خوشبو رسید به دستم

روزگارم آبیست نه به اندازه ی آبی نگاهت ای دوست !

روزگارم سبزست نه به سر سبزی روزهای پر از خاطره و بارانی !

من نه آن شوق نگاهی که تو دادی به نگاهم دارم ...

و نه گرمی دو دستی که فشارد جانم ...

سفرت بخیر مسافر !

=================================


دیدن خط کلامت نیمه  شب خواب ربود از سر من // خواندن بندبند کلامت دیده کرده خونفشانم گل من


درد دوری و خاک سرد غربت  همه  را نیک ببخشم بازم //  شاید آن دوست نگاهش ببرد حال خماری بازم  






بوی مریم

اینجایی که هستم هوا  دود نداره،خوبه،

کمی گرمه اما حس سرد دور از تو بودن رو جون نمی بخشه

تازه دارم ساکن می شم، 

نمی دونم چرا دنبال گل فروشی گشتم اما هر چی دوروبر رو رفتم پیدا نشد

اما هنوز بوی مریم ها نزدیکه نزدیک.... .

دریای آبی رنگ

از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها     آواز    بیآهنگ  میخوانند

گاهی  قناریها  اگر  در  باغ  هم  باشند
مانند مرغان قفس   دلتنگ   میخوانند

کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها  مرگ مرا نیرنگ میدانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی  سنگ  میخوانند

این  ماهی  افتاده    در  تنگ  تماشا  را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند